روز اول دانشگاه
من ورودی بهمن 96 هستم
تا شروع دانشگاه فقط حوش گذروندم و رژیم اینا میگرفتم تا به وزن مطلوبم برسم
خلاصه که دوران خوبی بود
کلاسا از 14 بهمن شروع میشد
12 ام رفتیم دنبال کارای خوابگاه و خوابگاهو رزرو کردیم خوشبختانه چن نفر از اونایی که تو ورز ثبت نام دیده بودمشون رو همون روز دیدم و قرار شد با هم یه اتاق بگیریم
3 نفر بودیم و هم کلاسی بعدا ی دختر دیگه بهمون اضافه شد ک اونم هم کلاسیمون بود
گذشت و شد 13 ام ساعت 6 عصر مامان بابام همراهم اومدن و وسایلمو آوردیم خوابگاه و قسمت تلخ ماجرااااا : خداحافظی
خیلی برام سخت بود خیلییی مامانم که همون اول زد زیر گریه منم داشتم میگفتم مامان گریه برای چی که ی دفعه خودمم گریه م گرف بعد رفتم بغل بابام و اشکو تو چشاش دیدم
بعد خداحافظی اومدم خوابگاه همه هم اتاقیام تو اتاق بودن اولا خیلی احساس غریبی میکردم
شام هم نتونستم بخورم
تخت من دقیقا کنار پنجره بود و به شدت سوز میومد هم اتاقیمم گرمایی بود و شوفاژو نصف شبی خاموش کرد و من به معنای واقعی کلمه یخ زدددددم
و اینگونه شد که من شب 3 ساعت خوابیدم
ساعت 6 بلند شدیم همه یکم آرایش و اینا ساعت 7 مث ندید بدیدا سوار سرویس شدیم
کولی بازی های سرویس سوار شدن بماند حالا
رسیدیم دانشکده واردش که شدیم همه عین چییی به در و دیوار و دانشجوها ب گونه ای خاص مینگریدیم
کلاسو پیدا کدیم مقدمات علوم تشریح داشتیم وارد کلاس شدیم و باز از عظمت کلاس بسیاد ذوق زده و کیفور شدیم
65 تا پسر 61 تا دختر
نشستیم استاد اومد نصفمون بلند شدیم به احترامش
استاد شرو کرد به درس و ما مثلا میخواستیم جزوه بنویسیم یه ده دیقه ای نوشتیم و دیگه ول کردیم چون سرعت خیلی بالا بود
و من به شخصه از همون زنگ اول فهمیدیم که راه طولانی ای در پیش داریم و بسیار سخته این مسیر
بعدش بیشیمی داشتیم که تشکیل نشد ما هم با چن تا از هم کلاسیا که تو یک سوئیت بودیم رفتیم دانشکده دارو رو بگردیم چون تازه تاسیس شده بود و بسیار هم با عظمت بود
12 تا 13 بیکار بودیم رفتیم سلف و باز ذوق زده شدیم از امکانات ناهار فک کنم چلوکباب بود ناهارو خوردیم اومدیم دانشکده دنبال کلاس ادبیات
13 تا 16 ادبیات داشتیم استاد اومد کتابشو معرفی کرد دو تا بچه رفتن از تکثیر دانشکده گرفتن و ان 3 ساعتم به سختی سپری شد
سوار سرویس 4 شدیم و 45 دیقه بعد رسیدیم خوابگاه و روز اول به خوبی و خوشی سپری شد
داشتم زار زار گریه میکردم با این نوشته به خدا من آرزوی یه همچین روزایی توی دلم مونده چن سال از عمرمو پای این آرزوهای نسبتا محال تلف کردم بازم تلف خواهم کرد ناامید نمیشم ولی واسم مثل یه خواب میمونه خوش به حالتون هزار بار خدا رو شکر کنین. من چیزی توی زندگیم کم ندارم فقط بزرگترین ویژگیم همین بلندپروازیمه کاش بشه چیزی که میخام شمام دعام کنین